loading...

سرباز روز نهم

بازدید : 243
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 22:24

من یادم نمی­رود! یک خانمی‌در یکی از این کوچه گردی­‌های ما، که زمستان هم بود، سرد بود، این را یادم نمی­رود! یک پیرزنی خودش را به ما رساند گفت آقا آقا! یک دقیقه بایست بایست. ایستادم و خانه رفت و آمد دیدیم یک چراغ علاءالدین، آورد. آورد گفت این را ببر به رزمنده­‌ها بده. دست زدم دستم سوخت! گفتم مادر الان این را از خانه آوردی؟ گفت خانه من گرم است، آنجا سرد است، برای رزمنده­‌ها ببر. چراغ روشن خانه ­اش را فوت کرد و به من داد.

«سر چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل»
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 88
  • بازدید کننده دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 161
  • بازدید سال : 903
  • بازدید کلی : 7806
  • کدهای اختصاصی