من یادم نمیرود! یک خانمیدر یکی از این کوچه گردیهای ما، که زمستان هم بود، سرد بود، این را یادم نمیرود! یک پیرزنی خودش را به ما رساند گفت آقا آقا! یک دقیقه بایست بایست. ایستادم و خانه رفت و آمد دیدیم یک چراغ علاءالدین، آورد. آورد گفت این را ببر به رزمندهها بده. دست زدم دستم سوخت! گفتم مادر الان این را از خانه آوردی؟ گفت خانه من گرم است، آنجا سرد است، برای رزمندهها ببر. چراغ روشن خانه اش را فوت کرد و به من داد.
«سر چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل» بازدید : 398
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 22:24